معمولن خانه را جایی برایِ آرامش بیان کرده یا آن را اینگونه به تصویر کشیدهاند. از نوالیس گرفته که در نظرش «فلسفه (به معنایِ عامش، معرفت) بواقع دلتنگی برایِ خانه، اشتیاقی درونی برایِ در خانه بودن در همه جا است ــ پس ما به کجا میرویم. هماره به خانهیِ خویش ــ » است تا دیگرانی که در هر قالبِ بیانی، به تأکید یا تقبیحِ مسئلهیِ در خانه بودن در همه جا پرداختهاند. کیم کی دوک نیز به عنوانِ یک کارگردان/مؤلف یکی از آنهایی است که به این دغدغه پرداخته است و تا آنجا که به هستیِ فیلم مربوط میشود، این در خانه بودن در همه جا در مسئلهای به نامِِ هوّیت شکل میگیرد که در ادامه به آن پرداخته خواهد شد. فیلم با ضربهیِ متوالیِ توپهایِ گلف به توریِ سبز رنگی آغاز میشود. از ورایِ این توری مجسمهای میبینیم. به نظر میرسد چنین نمایی حاکی از تلاش برای عبور از توری و رسیدن به مجسمهی قدیسی باشد که دکوپاژ آن را در پناهِِ تور قرار داده است. همچنین ضربه به توپِ گلف (و طنینِ ضربه به آن) به عنوانِ اولین عنصرِ تکرار شوندهیِ فیلم در تمامیِ طولِ فیلم به دقّت پخش شده است. این ضربهها تلاشهایی نشانهگیری شده برایِ عبور از وضعیتیاند که ضارب در آن قرار دارد.
فیلم در جایی که فیلمساز مایل نیست نام-اش را برای مخاطب باز گوید ــ خانهیِ اوّل، خانهیِ دوم و الی آخر ــ ، با افرادی که تنها با صفاتشان آنها را میشناسیم ــ مردِ جوان، زنِ جوان، شوهرِ زنِ جوانِ و الی آخر (همانندِ کوریِ ساراماگو) ــ میگذرد. استفاده از نماهایِ معرّفِ نه چندان بلند که بلندترینشان یک نمایِ نیمه بلند است (هنگامی که اوّلین بار مردِ جوان را میبینیم) و نمایِ ابتداییِ فیلم که نمایِ کم و بیش بستهای است، خود این میلِ کارگردان را عینن دامن میزند که: در جایی که مایل نیستم نام-اش را به خاطر بیاورم چنین میگذشت. همچنین باید به نماهایِ روان امّا کند و تقریبن ساکنِ نیمهیِ ابتداییِ روایتِِ فیلم، که در نیمهیِ دومِ روایت به نماهایی روان و زنده اما همچنان بسته تبدیل میشوند، توجه نمود.
روایتِ اصلیِ فیلم با در هم تنیدگیِ تام آنجا آغاز میشود که مردِ جوان موتورسیکلت-اش را از جلویِ دربِ خانه ای که مردِ ماشین سوار با نگاهی عصبانی از کنارش عبور میکند، کنار میزند. در اوّلین نگاه این عصبیت کمی بیدلیل به نظر میرسد، امّا در ادامهیِ فیلم میتوان دریافت که این نگاهِِ خشمگین ناشی از وجودِ زنی است که علیرغمِ غیاب-اش در این سکانس، سایهاش نه بر تمامیِ این سکانس، بلکه بر تمامیِ فیلم سایه افکنده است. همین نسبتِ میانِ حضور داشتن یا حضور نداشتن و تأثیر بر روایت، در نیمهیِ دومِ روایت به شکلی کاملن پختهتر دیده میشود. آنگاه که دوربین در بازگشتِ شبح مانندِِ مردِ جوان، غیاب و مکانهایی خالی ــ مکانهایی که زنِ جوان و مردِ جوان را با هم در آنها دیدهایم ــ نشان میدهد. همانندِ چنین استفادهای از غیابِ شخصیت را میتوانیم در فیلمِ بنهور ببینیم که مسیح علیرغمِ حضوری حداقلی در فیلم، وجودش بر تمامیِِ فیلم سایه افکنده است.
مردِ جوان واردِ هر خانهای میشود، ابتدا به سراغِ تلفن میرود. ما صدا و گاهی نامِ صاحبخانهها را میشنویم و همزمان تصویرِشان را در انواعِ قابها، بر روی دیوار یا روی میز میبینیم. این معرفیِ موجزِ شخصیتها کمکِ زیادی به پرهیز از زیادهگویی و ورّاجیهای بیموردی کرده است که استفاده از آنها کم هم آزار دهنده نیست. در خانهی اوّل، پس از وارد شدنِ مردِ جوان، پس از کند و کاوِ خانه ــ در یکی از اتاقهایِ خانه تصویری است که مینمایاند از آنِ مسیح است ــ در اتاقِ فرزندِ خانواده تفنگِ اسباببازی خرابی را تعمیر میکند. تعمیرِ تفنگ و شلیکی که فرزندِ خانواده به صورتِ مادرش انجام میدهد، نشان از ریتمِ یکنواختی است که مدّتها در خانه حاکم بوده است. آنقدر که احتمالی برای سالم بودنِ تفنگ در نظر گرفته نمیشود. تعمیرِ وسایلِ خرابِ هر خانه دومین عنصرِ تکرار شوندهای است که در فیلم میبینیم. همچنین عکس گرفتن همراه با تصاویرِ آویختهی هر خانواده سومین عنصرِ تکرار شوندهای است که مشاهده میکنیم و البته نباید اهمیتِ روایی-اش را نادیده گرفت که در سکانسِ دستگیریِ مردِ جوان و زنِ جوان پرداخت خواهد شد. به عنوانِ چهارمین عنصرِ تکرار شونده در فیلم، مردِ جوان در هر خانه لباسهایِ صاحبخانه را میشوید و با این برداشت موافقم که این کار میتواند به نوعی قدردانی از کسانی باشد که او از خانه و امکاناتِ خانهشان استفاده میکند. پنجمین عنصرِ تکرار شونده در این فیلم، دیدن آلبومِ عکسِ افرادِِ خانه است.
مردِ جوان بعد از خروج از خانهی اوّل به خانهی دوم که مهمترین خانه است وارد میشود. در اوّلین نماها تصویرِ زنی بر رویِ دیوار که مشخصن به دوربین زل زده است و در دیدنِ چند بارهی فیلم سایهاش هرچه سنگینتر در سکانسِ اول و دومِ فیلم حس میشود. نگاهِ تصویر رو به مخاطب است و مخاطب را به بازی میگیرد. بعد از آن تصویرِ قابِ محوی بر دیوار که از آنِ زنِ جوان و شوهرش است و این محو بودن میتواند سست بودنِ رابطهیِ بینِ این دو را تداعی کند. وقتی مردِ جوان در حالِ کند و کاوِ خانه است، دری را باز میکند و ما در کنجِ دیوار، زنِ جوانی که زانوان-اش را در بغل گرفته است میبینیم. سایهی زنِ جوان که روی دیوار افتاده از خودش غمگینتر است. زن متوجّهِ حضورِ کسی میشود و لابد گمان میکند که شوهرش است. مردِ جوان به سراغِ آلبوم عکس میرود و وقتی تلفن زنگ میخورد و بد و بیراههای شوهر را میشنویم، علاوه بر اینکه این پیغامِ تلفنی هرچه بیشتر بر سست بودنِ رابطهی بینِِ زنِ جوان و شوهرش دست میگذارد، زن را نیز متوجّهِ این میکند که کسِ دیگری در خانه است. از اینجا دنبال کردنِ مردِ جوان توسطِ زن آغاز میشود. همچنین حرکاتِ دوربین و تردیدی که بسته به تردید زنِ جوان در حرکاتِ دوربین پیش میآید، به دوربین به عنوانِ موجودِ زندهای شخصیت میبخشد (ر.ک زمان ۱۰:۲۵ تا ۱۰:۳۰ از فیلم). این جانبخشی ادامهی سنتِ سینمای مدرن است (ر.ک به تصویربرداریهای فیلمهای برگمان که حالتی امضاء گونه به خود گرفتهاند و نمونهی کلاسیکِ چنین تکنیکی در سکانسِ پایانیِ مسافر: حرفه خبرنگارِ آنتونیونی به اوج رسیده است. و خب آن سکانس معروفِِ شکنجه در رهایی از شاوشنگِِ فرانک دارابونت).
مردِ جوان با تصویرِ زن عکس میگیرد. این همراهی در تصویر عینی هم میشود. چشمهای زن که مستقیمن به ما زل زدهاند. برای درکِ بیشترِ عمقِ این نگاه باید نگاهِ مرد جوان و زن را در کنارِ هم دید که اولی طبقِ عرفِ تصویربرداری به لنز نگاه نمیکند و دومی با قدرت تمام به لنز مینگرد (ر.ک به زمانِِ ۱۰:۱۹ فیلم). این در همان راستای جانبخشی به دوربین و همچنین فاصلهگذاریِ مدامی است که در تمامِ فیلم پخش شده است. زنِ جوان و مردِ جوان هرگاه جلوی دوربیناند، سکوت میکنند و نه با خود با نه با هیچکسِ دیگر صحبتی نمیکنند. به نوعی وجودِ دوربین و در راستایی آن مخاطب را کاملن حس میکنند و آگاه-اند که دارند دیده میشوند. مانندِ آن شخصیتِ داستانی که میداند در حال خوانده شدن است و به جنگِ آنچه که نوشته شده است میرود، تا ذهنیتِ مخاطب را نسبت به خود تغییر دهد. مردِِ جوان از خانه بیرون میرود، امّا دوباره باز میگردد و زنِ جوان را در حالِ گریه کردن در حمام میبیند. ششمین و گیراترینِ عنصرِ تکرار شونده در فیلم شنیده میشود. موسیقیِ عاشقانهای با صدای ناتاشا اطلس که با صدای غلتیدنِ توپِ گلف همراه میشود. شوهرِ زن میآید و تنیدگی ابتدای فیلم اینجا با حضورِ عینیِ زن شکل میگیرد. ریتم تندِ درونیِ فیلم با ریتم کم و بیش معمولیِ بیرونی به خوبی در کنارِ هم مینشینند. نمونهی مشابه را میتوانیم در سکانسِ پایانی سالوی پازولینی ببینیم که ریتم تندِ درونی (شکنجه) با ریتمِ کند و کمیک بیرونی (شعرخوانیِ ازرا پاوند و تعریف کردنِ لطیفهای دربارهی افتادنِ یک بلشویک به استخر) همراه میشود. زمانی که درون و بیرونِ یک اثر پیوندی دیالکتیکی با هم دارند و این وحدتِ تضادین است که نتیجه میدهد. نباید این را فراموش کرد که موسیقی و سیلیِ مرد بر گوشِ زنِ جوان با هم به اوج میرسند و در ادامهی این اوج، صدای توپِ گلف. وقتی مردِ جوان با توپِ گلف به مرد حمله میبرد ریتمِ بیرونی و ریتمِ درونی با هم اوج میگیرند امّا موسیقی این فوران را تعدیل میکند، خصوصن برای مخاطبِ خاورمیانهای که این نوع موسیقی در گوشش آشناتر است، این تعدیل سریعتر رخ میدهد. وقتی مرد روی زمین در حالِ درد کشیدن است، در نمایی بونوئلی ساقِ پاهای زنِ جوان را میبینیم. زیبایی و وحشت در کنارِ هم. هرمان ملویل در پانویسی در موبیدیک مینویسد که requien همان نهنگِ قاتل است و ریشهاش با requiem یکی است و هر دو توامان زیبایی و وحشت را با هم دارند.
در سومین خانه آنها به خانهی عکاسی وارد میشوند که از تصاویرِ روی دیوارِ خانهاش که تصویرِ زنِ جوان را هم در آن میبینیم و همچنین به بیانِ دوستان ساعتِ خانهاش که روی دوازده از کار افتاده است ــ چه ساعتی و تعمیرِ ساعت که یکی از عناصر تکرار شونده است ــ میتوان به لاقیدی و هرجایی بودن-اش پی برد. در این خانه نیز با استفاده از عکسها و صدای عکاس که میگوید به کنگرهای در خارجِ کشور رفته است، معرفیِ شخصیت صورت میگیرد. دوباره صدای ناتاشا اطلس را میشنویم و زنِ جوان که به عکس خود نگاه میکند. در حضورِ زنِ جوان عکسهای او را محو یا در نورپردازیِ کم میبینیم. این بار نیز همانندِ صدای غلتیدنِ توپِ گلف یا ضربه زدن به آن، صدای تیک تاکِ ساعت به خوبی بر موسیقی مینشیند و از ریتمِ موسیقی خارج نیست تا شعورِ سمعیِ مخاطب را اذّیت نکند. در ادامه زنِ جوان از تصویرِ خود پازلی درست میکند. پازلی که روایتِ پازلوارِ فیلم را تداعی میکند و البته با این برداشت موافقم که این پازل نشانهای است از کشمکشِ درونیِ زنِ جوان با خودش دربارهی آنچه که پیشِ رو است. همچنین به تأخیر انداختِن کشفِ هویت زنِ جوان برای مخاطب. اینکه به راستی با چه کسی سر و کار داریم. این به تأخیر افتادنِ شناختِ هویت دربارهی مردِ جوان از همان ابتدا رخ میدهد. از همان ابتدا در حالِ حدسِ مدام هستیم که او کیست و زمانی که در ادارهی پلیس پروندهی او زیر و رو میشود و هویتش را میشناسیم، او با بازگشتِ شبحوارِ خود در ذهنِ مخاطب هویتِ جدیدی را شکل میدهد. هویتی مستقل همانندِ بازگشتِ شبحوارِ آکاکی آکاکیویچ در شنلِِ نیکلای گوگول.
در خانهی بوکسور، رنگِ قرمزِ دستکشِ بوکس با نورپردازیِ خانه همآهنگ است. چنین استفادهای از رنگِ قرمز که دارای قرابت است با لختهی خونِ روی صورتِ زنِ جوان، پیش درآمدی است بر خشونتِ بیشتر به صورتِ عینی و ذهنی که در کبودیهای چهرهی مردِ جوان بعد از کتک خوردن از بوکسور، سرِ خونآلود زنِ جوانی که ضربهی ناخواستهی توپِ گلفِ مردِ جوان باعثِ آن است، پیرمردی که از سرطان مرده است، بازجوییها در ادارهی پلیس، حملهی تلافی جویانهی شوهرِ زنِ جوان به مردِ جوان و نهایتن بازگشتِ شبحوارِ مردِ جوان که از هر که او را به نحوی آزرده است انتقام میگیرد و این آخری یکی دیگر از شباهتهای روایت هم در درون و هم در بیرون بین این فیلم و شنل است.
کوتاه شدنِ موهای زن هم به نظر همان رهایی از رنج است ــ یادتان بیاید آن تصویرِ مسیح را با موهای بلند ــ . هنگامی هم که مردِ جوان ضبط خانهی بوکسور را تعمیر میکند، دو عنصرِ تکرار شونده با هم شکل میگیرند. تعمیرِ یکی از وسائلِ خرابِ خانه و موسیقیِ ناتاشا اطلس.
در خانهی پنجم که خانهای آرمانی برای مؤلف است و از تعمیرِ چیزی در آن خبری نیست، وقتی مردِ جوان و زنِ جوان در کنارِ هم نشستهاند در گوشهی قابِ تصویر، عکسِ زن و مردی را میبینیم که به همان آرامی در کنار هم نشستهاند. در خانه بودن در همه جا در این خانه به اوج میرسد. محلی برای آرامش. بازگشت به خاستگاهی که فرد در آن احساسِ امنیت میکند.
در خانهی ششم که عملن با پیرمردِ مردهای مواجه میشویم. به راحتی میتوان دید که کارگردان به خوبی از مرگ افسونزدایی کرده و با آن به منزلهی امری روزمره برخورد کرده است و در عوض افسونگری را بر عهدهی غیاب و حضورِ شخصیتها گذاشته است. در همین خانه است که دو شخصیتِ اصلی بازداشت میشوند. در ادارهی پلیس آنگاه که بازجو محتویاتِ دوربینِ مردِ جوان را میبیند، پیچشِ روایت در حالِ آغاز شدن است و داریم از A + B به B + A میرسیم. تا نهایتن شکلِ رواییِ A + B = B + A انجام پذیرد. همچنین دربارهی دیدنِ محتویاتِ دوربین توسط بازجو باید گفت سوای اینکه محتویاتِ دوربین میتوانستند چیزی باشند بیش از آنچه مخاطب هم در فیلم دیده است تا این در خانه بودن در همه جا ازلی و ابدی شود، ما در لحظهای روایتِ فشرده شدهای را از آنچه اتفاق افتاده است میبینیم. یک در هم تنیدگیِ روایی دیگر. حالت ابتدایی ــ به نوعی خرده روایتِ ــ شکلِ روایی B + A زمانی است که شوهرِ زنِ جوان، مردِ جوان را با ضرباتِ توپهای گلف به نشانهی خشم و در راستای سردیِ زنش موردِ حمله قرار میدهد.
به نظرِ من اوجِ سینمای غیاب و حضورِ کیم کی ـدوک در اوّلین نما از زندان رخ میدهد. آنجا که مردِ جوان توپی فرضی را برای زدنِ ضربه آماده میکند و زندانیِ دیگری که لال است ــ شاید یک گنگِ خواب دیده که او هم به دلیلی مشابهِ مردِ جوان در زندان است و بهرشکل از دلیلِ بودنش در اینجا چیزی نمیدانیم، همانندِ آن دو تای دیگر ــ توپِ او را بر میدارد. این توپِ فرضی پیش درآمدی است بر حضورِ فرضیِ مردِ جوان در خانههایی که تنها آثاری از او را میبینیم و دوربین غیابش را به تصویر کشیده است. B + A عملن اینجا شکل گرفته است. مردِ جوان برای محو شدن تلاش میکند. لبخندِ پیروزمندِ مردِ جوان وقتی از زندانبان-اش کتک میخورد و زندانبان به او میگوید باید برای پنهان شدن در آن ۱۸۰ درجهی دیگر سایهاش را نیز محو کند. تمرینهای یوگای مردِ جوان، حاکی از ورود به مرحلهی جدیدی از بودن است. همچنین اگر اشتباه نکرده باشم، چشمِ نقّاشی شده بر کفِ دستِ مردِ جوان آن چشمِ چپِ همه جا بینی است که بر روی یک دلاری هم میبینیمش و نمادِ نوعی حضور ذهنی در همه جاست. در همین راستا زنِ جوان با ورودش به آن خانهی آرمانی و آرام گرفتن در جایی که قبلتر با مردِ جوان در آن آرام گرفته بود، یا وقتی که در خانهاش به شیوهی مرد جوان رخت میشوید، در هم تنیدگیِ روایت را از همان نوعی که در اوّلین و دومین سکانس فیلم میبینیم، شکل میدهد.
در نمایی که برای آخرین بار مردِ جوان از زندانبان-اش کتک میخورد و ما بالا رفتِ دستِ زندانبان را از طریقِ شکافِ مستطیلیِ کوچکی میبینیم، از همان تکنیکی استفاده شده است که رابرت فلاهرتی در جنگ بینِ خرس و اسکیمو (در فیلمِ نانوکِ شمالی) از آن استفاده کرده است. در نانوکِ شمالی جنگِ بینِ اسکیمو و خرس را از ورای شکافی در یخها میبینیم. دوربین ثابت است و اسکیمو و خرس گهگاه از جلوی شکاف رد میشوند. با این استفاده از شکاف هم بر جذابیتِ بصری افزوده شده است و هم خشونت زیرِ پوستی شده است، ریتمِ بیرونی کند و ریتمِ درونی به نسبتِ یک خشونتِ عریان کاملن تندتر است؛ چیزی نزدیک به آن خشونتِِ زیر پوستیای که در بیل را بکشِ ۱ از تارنتینو دیدهایم. در زندان مردِ جوان نگاهی به دوربین میاندازد و در ادامهی بیگانگی با دوربین و در راستای آن، بیگانگی با مخاطب، محو میشود. در زمانِ ۱:۰۸:۴۴ تا ۱:۰۸:۵۵ دوباره جانبخشیِ عینی به دوربین ظاهر میشود، آنگاه که دوربین در جستجوی مردِ جوان تمامِِ محیطِ زندان را موردِ کند و کاو قرار میدهد.
مردِ جوان به تک تک خانههایی که قبلن با زنِ جوان در آن بوده است، سر میزند و با هر میزبان-اش به شیوهای که با او رفتار کردهاند، رفتار میکند. همچنین انتقامگیری از هرکس که به نوعی آزارش داده است را آغاز میکند و دیالوگِ مفید زندانبان که میگوید: «روحِ لعنتی...» سپس به سراغِ پلیسی میرود که او را در اختیارِ شوهرِ زنِ جوان قرار داد. پلیس به شوهرِ زنِ جوان زنگ میزند و میگوید که او (به صورتِ یک شبح) بازگشته است، همانندِ بازگشت شبحِ آکاکی آکاکیویچ. در خانهی بوکسور چشمانِ تصویر را میپوشاند، حدقهخانهی چشمها خالی است، تا نابیناییِ بوکسور را نسبت به فردی که در خانهاش است و تنها حضور-اش را حس میکند، نشان دهد. نوعی کوری، عذابی که به منزلهی پردهای بر روح و گوش و چشمان است. در آن خانهی آرمانی که در حکمِ نوعی خاستگاه است، در جایی که زمانی آرام گرفته بوده است، آرام میگیرد و تعجبِ زن و مردِ صاحبخانه از اینکه جایی را که زنِ جوان و مردِ جوان هر کدام به نوعی در آن خوابیدهاند، قبلن مرتب کردهاند و حالا به اندازهی حضورِ یک فرد در آنجا به هم ریخته است. حضور-اش در خانهی عکاس نیز به همان ترتیبی است که قبلن از آن تأثیر پذیرفته است. تصویرِ زنِ جوان که کمی به هم ریخته است و با دقّت به ما نگاه میکند. این تصویر در خانهی زنِ جوان با حضورِ مردِ جوان کامل میشود. زن هویتِ خود را بازیافته است و مردِ جوان نیز. روایتِ عمودی در اوج است و مسئلهی هویت، شبح بودن و حضور را در ارجاعی تطبیقی به بیانِِِِ کارلوس فوئنتس دربارهی شنل در کتابِ خودم با دیگران، که میخوانیم:
«این فریبکاری است، امّا فراتر از هر چیز به تعویق انداختنِ هویت است. زمان سرنوشتِ خود را بر ما عرضه نمیدارد، شخصیتِ داستان نیز همچنین... همه در عمل تنها به یک هویت میرسند و آن همهویت شدن با مشکلِ هستی است... باید از مسخ، جابجایی، هویت و شناسایی سخن بگوییم... در این مورد، نمونهای به ذهن میرسد: ساختارِ آن شاهکارِ داستانهای کوتاه، یعنی شنل، که در آن همه چیز بنا بر جابجاییِ عمودی توزیع شده است؛ حضیض و اوج، والا و دون، تاریکی در پایین و روشنی در بالا... پس از دزدیده شدنِ شنل، عدالت از بالا به آکاکی میرسد و مرگ نیز از پایین درمییابدش. او از تبی میمیرد و به صورتِ روح بازمیگردد، نه والا و نه دون، اما کینهجو... آکاکی آکاکیویچ، کارمندِ خرده پایِ اهلِ سنپترزبورگ، در هیأتِ شبحی بازمیگردد تا صاحبانِ بالاپوشهای فاخر را بترساند و سرکیسه کند. مسئله بر سرِ جابجاییِ هویت است و همچنین بر سرِ تنها رابطهی ممکن با اکنون... مسئلهی اساسیِ گوگولیسم یعنی هویت بر این بازگشت نیز پرتو میافکند. عمل و زبان خود را جابجا میکنند به گونهای که هویت به مسخ دچار شود... سرانجام، یک جابجایی به معنای فرویدیِ آن نیز هست: حذف، تعدیل یا گردآوریِ دوبارهی مصالحِ رویا، سانسورِ روی داده در رویا که شخصیت را جابجا میکند، او را از اندیشههایی که به راستی جذّاب نیست دور میکند و به سوی انگیزههایی میراندش که در آغاز ممکن است بیگانه با اعمالِ او بنماید امّا در انجام شخصیت را تابِ پایداری در برابرِ آنها نیست چرا که به راستی از آن اویند... این کثرتِ معنای هویتها حاصلِ جابجایی است و شنل را به تلاشی دائمی برای تفسیر و تعبیر بدل میکند که در آن امکانِ یادآوری و فراخوانی که بینهایت است، لذّتِ ادراک را از میان نمیبرد و بر پایهی جستجویِ هویت است که آفرینش شکل میگیرد...»
در همین راستا مردِ جوان چون پدیدار میشود، تنها زنِ جوان او را هم حس میکند و هم میبیند. موسیقی ناتاشا اطلس و زنِ جوان که مردِ جوان را با سایهی دستهایش گیر میاندازد: همهویتی، کثرتِ معنای هویتها که حاصلِ جابجایی است و ما که تصویرِ سالمِ زن را میبینیم. سرِ میزِ صبحانه و آنگاه که مرد، زنِ جوان را در آغوش گرفته است و مردِ جوان لبهای زن را میبوسد، در هم تنیدگیِ روایت دوباره به اوج میرسد. اینبار غیاب واقعی است و ترازویی که به هر دلیل وزنی جز بی وزنی را نشان نمیدهد. این غیاب ریشهای چون خانههای خالی دارد. در خانه بودن در همه جا، بودن در همه جا. مردِِ جوان راهِ تعالی را در پیش گرفته است و آکاکی، همچنان در خیابانهای سنپترزبورگ سرگردان است... همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر