اين که يک نفر توانايی همه جور کار و تعميراتی را داشته باشد، بيش از اين که يک وجه واقعی داشته باشد، کارکردی نمادين دارد. توانايیيی که همراه با ظرافت و دقت راه از جسم به روح میبرد. وقتی که پای مرده به ميان میآيد و بعد هم زندان و تاوان جسمی تحمل میکند، گويی يک جور پاکسازی انجام میشود و اين توانايی راه به سوی سايه شدن محض میبرد اندک اندک تا جايی که فقط آن که دوستاش میدارد، حضورش را درک میکند. و اين حکايت به هر ربط عاشقانهيی بسط دادنیست، هر چند که قصهی هر کدام زير و بم يکتايی دارد.
وقتی که سايه بشوی، يا بهتر بگويم روح بشوی، ديگر روزمرهگی و بدکاری ديگران را میبينی و ته دلشان را خالی میکنی و میلرزانی. فراتر از انتقامی جسمانی گرفتن، روحشان را هم میخراشی، اگر روزی به دنائت رفتار کرده باشند. حال چه بفهمند که دارد اتفاقی میافتد چه در جهلی مرکب حتا نفهمند که وجودشان چهگونه تحقير میشود. درد میکشند، میترسند و در مرداب نادانی فرو میروند.
تنها آنجا که نشانههای پاکی از پيش وجود داشته و سرآغاز عشق ورزيدن بوده، همچنان از تهديد در امان و اتفاقا محل امن و آرامش است، چندان که هر دو برای خفتن به آنجا بر میگردند. همان خانهيی که حوض نيلوفر داشت و ماهی قرمز و به جای شراب روی ميز پذيرايیاش فنجان چای بود و قوری و متانت مراسم چای و از آنسو خرابیيی و آلودهگیيی در کار نبود تا نيازی به تعمير و نظافت باشد. فرق اين خانه با ديگر خانهها چيست؟ زن که در خانه حاضر بود مشغول جلا دادن برگ گياهان بود و مرد که از راه میرسيد همان حضور نامحسوس مهربان را يادآور میشد. و بعد هر دو روزمرهگی را به مهربانی تبديل میکردند و چه مهماننوازانه حضور را گرامی میداشتند و چه جزءنگرانه آن را ادراک میکردند.
اين طور که پيش میروم، به قصهی خانهها میرسم. خانههايی که قفساند، زنداناند. يک گروه به خاطر سفر آن را خالی میکنند، اما باز در آن جای میگيرند. يک گروه بازماندهی نسل پيش را در آن رها میکنند تا بميرد و اين مرگ بشود راه خلاصیاش. يک گروه هم رسما از آن بند بر میسازند که در آن شکنجهگاه درست میکنند و ورود به و خروج از آن را ثبت میکنند. و آخر هم خود خود زندان که ميبینی چه طور به سخره گرفته میشود ديوارهایش و نگاهباناش!
چيست که از بند میرهد؟ از قفس بيرون میآيد؟ فشنگی که از تفنگ بيرون میجهد، توپی که ريسمان نگاهدارنده پاره میکند؟ عکسی که چارچوب قاب را خالی میکند و قبلتر هم میشود معمای چهلتکهيی در هم ريخته؟ و يا روح است که از جسم میپرد؟ نگاههايی که کاسهی چشمان را خالی میگذارند يا حضوری که نگاه غير را بر نمیتابد؟ و تو معلوم نيست که در خوابای يا بيداری! بيداری؟
اصلا همين نيست که «ناتاشا اطلس» برایمان میخواند مدام:
بادهای عشق ناگهان در سرم دميدن گرفت
سلام معشوقهام را به ارمغان آورد
میگفت: «جواهرم بازگرد
جدايیمان از وقتی که رفتهای به درازا کشيده است.»
بیتابی رؤياهام در يک پوچی سرگردان
و ميلی شادیبخش بود برایام
از بلندای برجی پديدار شد
و کلامی عجيب به زبان آورد:
«محبوب من برگرد
بهرهيی برای خود در اين دنيا نمیبينم
تو عشق منای، اما نمیشود که از آنام شوی.»
آی شب
آی ديدهگانام
همين!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر