سرگيجه دارم ... نشستهاند روبهرويم، هر يک با حالت مخصوص به خود، روی صندلیهايی که سنگينی اسمشان را روی پشتیاش به روشنی حس میکنم. هيچ صدايی جز مخلوطی ديوانهوار از ساندترکهای آشنا به گوش نمیرسد. خيره نگاهام میکنند ... و عکس؛ هر يک تعداد زيادی عکس به دست دارند.
يکی عکسهايی از نورمن بيتس، ماريون کرين، جف جفريز؛ آن يکی با رناتو، توتو و آلفردو؛ آن طرفی با گيدو آنسلمی، کاردينال اتاويانی و دولورس؛ آن يکی پشت سرش با کاپيتان آهب، مينا و کنت دراکولا؛ دخترش با عکس شارلوت و باب هريس و ماری آنتوانت؛ آن طرفتر، او را خوب میشناسم؛ با عکسهای کرول، ژولی، تومک ... آی آی ... آن طرف اينها مغرور نشسته؛ با عکسهای هری و ماريون ... موسيقی اوج میگيرد. باز هم آن طرفتر، آن ديگری با عکسهای کاپيتان ميلر، اسکار و آيزاک. کنارش يکی ديگر با عکسهای چارلز و سانچو. سرگيجه دارم. فقط به عکسها نگاه میکنم: فارست، ماتيلدا، تراويس بيکل، دون ويتو ... کمکم صداها در سرم فرياد میشوند. وينسنت و جولز، آرپی مکمورفی، ريک بلين، تايلر و هلنا، ديويد ميلز و جان دو، جک تورنس، جوئل و کلمنتاين ... سمفونی فريادها به اوج خود رسيده. مانکو و داگلاس، ماکسيموس ... آه!
چشمانام را میبندم. موسيقیها قطع میشوند. حس میگيرم، اکشن!
رو به آنها زانو میزنم و سرم را به احترام خم میکنم: «آلفکوسيفيا»!
رو به آنها زانو میزنم و سرم را به احترام خم میکنم: «آلفکوسيفيا»!