۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

برای یک تیتراژ

وقتی بی خبر از همه جا می نشینی برای دیدن انیمیشن کورالاین و بی مقدمه فرشته ای (با پیرهن صورتی ِ چین دار قدیمی که دور کمرش ربانی بسته همرنگ با، پاپیون های موهای قهوه ای از دو طرف گیس شده اش) رقصان از میان آسمان سورمه ای رنگ ،می افتد توی پنجره ی قدیمی خانه ای ،وسط دو دست آهنی که حریصانه باز شده اند ، با آن موسیقی آشنای کودکانه که دیلینگ دیلینگ جعبه کوکی های چرخان کودکی را تداعی می کند و دستت را گذاشتی زیر چانه ات ، با آن لبخند ملیحی که از این فضای آشنا نصیبت شده ، یک دفعه بی آنکه آرامش فضا و موسیقی به هم بخورد، تصویر عوض می شود و فرشته می افتد وسط یک جعبه ابزار ، چیزی شبیه سلاخ خانه ی عروسک ها و آن دست ها ی آهنی که تا به حال فقط از لغزیدن تیزیشان روی بدن نرم فرشته مور مورت می شد، یک دفعه با قیچی ای، که حس اره می آورد می افتد به جان عروسک ، بعد انگار که جان داشته باشد، می لرزی از دردی که می پیچد توی تنش .

و او که آرام و با وقار، بی هیچ تقلایی، اسیر در چنگال آهنی، بی صدا تحمل می کند تا موهایش را دانه، دانه و ردیف به ردیف بکند و بعد برود سراغ از کاسه در آوردن چشم هایی، که گر چه دکمه ای، آخرین نگاه آشنایش را هم به تو می اندازد و خود را می سپارد به چنگال ها برای جر دادن آن لپ های گل اندود و لب های دوخته شده ،که از همان جا تهی کند اش از آنچه بود تا همین چند لحظه پیش و دست آخر همان پوست به جا مانده را هم وارونه اش کند و خلاص…

و حالا این پوسته ی جدید و تمیز و براق ،پر می شود از شن و چشمان دکمه ای سیاهِ نو و موهای آبی تمیز و براق و اورکت نوی کرم رنگ جایگزین آن لباس صورتی کهنه و آشنای قبلی ،که اندازه می شود به تن جدید ،با آن چرخ خیاطی تار عنکبوت گرفته ی سال ها بی مصرف…

حالا این عروسکِ فشنِ ورژن جدید ،با آن مدل موها و رنگ آبیشان و کفش های پاشنه دار و همه چیزش که کلا نشانی ندارد از آن فرشته ی قدیمی (با آن نگاه آشنا و معصوم و کفش های چارلی چاپلینی دوست داشتنی اش)،نشانی ندارد از اصلش و تو که همچنان دست ات زیر چانه ات است و فقط لبخند نداری و دیگر مور مورت هم نمی شود، هر چه سوزن می کند این پنجه آهنی در چشم ها و تن این نا آشنا ی با کلاس، که همخوان شده دیگر با دست های خالق و رها می شود در آسمانی که گر چه همچنان پر ستاره است اما ….

و یاد جان مالکوویچ بودن می افتی وآن عروسک گردان، که بازی داد عروسک را همان ابتدای فیلم و دیگر چیز تازه ای نبود تا آخرش برای گفتن!

و کورالاینی که آخر داستان می گریزد از این رنگ و لعاب ظاهری و می چسبد به همان کهنگی آشنا و مطمئن و ...خودش عوض می شود، که چگونه ببیند...

راستی اگر همه چیز فقط به نگاه دکمه ای ختم می شد ، نمی ارزید چشم هایت را عوض کنی با دکمه ها و به جایش ماندنی شوی در دنیای آرزوهایت؟! آه

۱ نظر: